دنیای لوییز سوارز دنیای عجیبی است: دنیایی که در آن خشونت دارد، گاز گرفتن بازیکنان حریف، توهین های نژادپرستانه به سیاه پوست ها و البته عشق. همه او را به هانیبال لکتر سکوت بره ها تشبیه می کنند که قربانیانش را انتخاب و آنها را سلاخی می کند. حتی خیلی ها او را شبیه افسانه های خون آشامی می دانند؛ خون آشامی که در دنیای تاریک خودش زندگی می کند و هر کورسوی آفتابی برای زندگی اش ضرر دارد. اما واقعیت این است که او خارج از زمین فوتبال نه کسی را گاز گرفته، نه جگر هیچ آدمی را سرو کرده و نه در دنیای تاریکی زندگی می کند.
زندگی لوییز سوارز در خارج از زمین فوتبال، مثل تمام دارم های دنیای ادبیات پر از فراز و فرود و بالا و پایین است. زندگی یک انسان که در بازی پرپیچ و خم زندگی، احساسات و عشق را قلاب می کند به زندگی اش، گل می زند، فریاد می کشد و صفحات زندگی اش را طوری ورق می زند که از دنیای تلخ کودکی، پرت شود به شکوه این روزهایش؛ داستان قهرمانی که آن قدر رودرروی مشکلات زندگی اش جنگید تا دنیایش پرشد از زیبایی.
صوفیای رویاها
وقتی بچه چهارم یک خانواده ۹ نفره باشی، وقتی خانواده ات در هفت سالگی تو به امید یک زندگی بهتر از شهر کثیف و کوچک سالتو به مونته ویدئو نقل مکان کنند، اما تنها چیزی که نصیبت شود، جدایی پدر و مادر در ۹ ساگلی باشد، وقتی حول و حوش ۱۳ ساگلی تمام رویاهای کودکی ات را دور بریزی و جاروکردن خیابان های مناطق مرفه نشین مونته ویدئو را به عنوان شغل قبول کنی، باید قبول کنی زندگی چاره ای جز خشونت برایت باقی نمی گذارد؛ خشونتی که لوییزیتو را سر راه گروه های خلافکاری و دزدی و فروش مواد مخدر قرار داد و البته راهی که می توانست تا قبل از ۲۰ سالگی او را تمام کند. لوییزیتو خیلی زود تمام می شد اگر آن شب چشمش به صوفیا نمی افتاد؛ صوفیای خوشبختی ها.
خودش می گوید: «بهترین لحظات زندگی ام را همان وقت ها گذراندم. هنوز هم حاضر نیستم خاطرات آن وقت ها را با هیچ چیز دیگری عوض کتم. یک هفته خیابان های شهر را جارو می کردم و حقوقم فقط به اندازه ای بود که آخر هفته با صوفیا چندساعتی رد کافه ای بنشینم و حرف بزنم.» پسرک ۱۳ ساله وسط جاروکردن خیابان های بالای شهر، کنار فکر کردن هر شبه به سنگفرش های پیاده رو و آشغال های گوشه و کنار آن و درازکشیدن روی کارتن های نم کشیده گوشه پارک ها، وسط خود بدبختی، صوفیای رویاهایش را پیدا کرده بود؛ معشوقی که هیچ چیزش با او جور نبود. دختر بلوند ۱۵ ساله ای که دو سال از او بزرگتر بود و البته از خانواده ای متمول می آمد.
سه سال بعدی زندگی لوییزیتو این طور می گذشت، ساعت ها سنگفرش های شهر را جاروزدن و گیرآوردن چند سکه برای اینکه قرارهای همیشگی بعدازظهرهای یکشنبه با صوفیا به هم نخورد. تا همان یکشنبه لعنتی ای که صوفیا گفت هفته بعدی وجود ندارد و او و خانواده اش چند روز دیگر برای زندگی به بارسلونای اسپانیا مهاجرت خواهندکرد. صوفیا بعدها گفت که روز خداحافظی تلخ ترین لحظه زندگی اش بوده است. چون پسرک شرور مونته ویدئو درست در لحظه جدایی سرش را چرخانده بود و خداحافظی نکرده بود تا صوفیا خاطر رفتنش مکدر نشود. همه چیز می توانست همان جا متوقف شود، لوییزیتو باید همه چیز را فراموش می کرد، به خیابان های کوفتی بر می گشت و مثل خیلی ها بقیه زندگی اش را با عشق رفته سر می کرد. اما او راه فرار را پیدا کرد.
«چند ماهی افسرده شده بودم.
اما بعد از رفتن صوفیا هیچ چیز دیگری برایم مهم نبود. فقط فوتبال. بیشتر همبازی هایم در تیم ناسیونال خوشگذرانی می کردند، اما انگار من هیولایی درون خودم داشتم که تشنه موفقیت بود.» او پیشنهاد بازی در تمام تیم های بزرگ اروگوئه را در کرد. به امید رفتن به اروپا؛ جایی که فاصله طولانی او با صوفیا را کمتر می کرد. چهار سال بعد از جدایی آنها، پیشنهاد گرونینگن هلند از راه رسید. انگار که فوتبال هم می خواست لوییزیتو را گره بزند به صوفیای رویاهایش. عاشقانه سر رفتگر و دختر وکیل برعکس همه درامهای بزرگ دنیا، این بار پایان خوشی را تجربه می کرد.
لوییزیتو به هلند رفت و مدتی بعد هم سر از آژاکس درآورد. با اینکه در تمام این چندسالی که در آژاکس بازی می کرد، رابطه خوبی با فان باستن مربی تیم نداشت و زیاد اهل حرف زدن نبود، اما عادت مسافرت های هفتگی او به بارسلونا هیچ وقت قطع نشد. تمام آخر هفته ها را به بارسلونا پرواز کرد تا تمام حرف هایی را که در هلند با هیچ کدام از بازیکنان و دوستان و مربیانش نمی زد، یکجا برای صوفیا تعریف کند، تا سال ۲۰۰۹ و ازدواج در کلیسای بزرگ بارسلونا.
لوییزیتو، سومین بازیکن گران قیمت فوتبال دنیا، مثل همه آدم ها قصه خودش را دارد. سوارز فقیر، عصبانی و ترک تحصیل کرده از مدرسه سال ۲۰۰۳، در طول شش سال به یکی از استعدادهای بزرگ فوتبال دنیا تبدیل شده بود، چون فرشته نجاتش، صوفیا بالبی در لحظه جدایی شان به او گفته بود: «همه چیزت را بگذار روی فوتبال. این لعنتی می تواند ما را خوشبخت کند.» قصه ای که می تواند جای خالی یک دارم سانتی مانتال را در فوتبال پر کند، همان چیزی که خیلی از بچه هایی که در لاماسیا و دیگر مدارس فوتبال اروپا دنبال رویاهایشان می گردند، هیچ وقت آن را تجربه نمی کنند.
۲- تنفرانگیز مثل سوارز
یک سال پیش همین موقع ها بود که دنیا را به هم ریخته بود. با گذاشتن رد دندان هایش روی شانه کیلینی تبدیل شده بود به منفورترین فوتبالیست روی زمین. همه از بیماری او می گفتند. اینکه گاز گرفتن های او فوتبال را به ورزشی زشت تبدیل کرده و هیچ حسی از تنبه هم در چهره اش دیده نمی شود. این جور مواقع کسی هم به دنبال علت یابی و اصلاح چیزی نیست. رای صادر شد و سوارز مجبور شد به خاطر محرومیت فیفا جام جهانی را از منزلش در اروگوئه دنبال کند.
تنها کسی که آن روزها پشت لوییزیتو را خالی نکرد، خوزه موخیکا، زندانی دردکشیده سابق و رئیس جمهور آن روزهای اروگوئه بود؛ کسی که مثل لوییزیتو درد را تجربه کرده بود. ۱۵ سال زندانی بودن به عنوان یک چریک انقلابی و شکنجه های دوران اسارت پیرمرد را رستگار کرده بود. آن قدر که بعد از انتخاب شدن به عنوان رئیس جمهور اروگوئه در همان خانه قدیمی و مزرعه متروکش زندگی می کرد، آب را خودش از چاه در مزرعه بیرون می کشید، لباس هایش را خودش چنگ می زد و ماهی هزار دلار از حقوق ماهانه ۱۲۰۰ دلاری اش را به خیریه ها کمک می کرد، چون به بیشتر از آن احتیاجی نداشت.
خوزه موخیکا بهتر از هر کسی می دانست که لوییزیتو فرزند زمانه خودش است: «مشکل سوارز، مشکلی است که با محروم کردن او حل نمی شود. مشکل این پسر در سرش است. او از منطقه واقعا فقیرنشینی آمده؛ جایی که باید با بی رحمی زندگی کرد. خشم او را بر می آشوبد و در آن لحظه دیگر بر خودش تسلطی ندارد. این رفتار او، باید منجر به انتقالش به بیمارستان می شد تا مشکلش زیر نظر یک روانکاو حل شود. این آن چیزی است که پیرمردهای احمق و پولدار توی فیفا نمی دانند.»
او رفت و چهار ماه بعد از محرومیتش دوباره مثل یک جنگجو برگشت اما گازگرفتن بازوی ایوانویچ در بازی های لیگ برتر انگلیس و جام جهانی ۲۰۱۴ که انگلیسی ها با دو گل او از جام جهانی حذف شدند، دلایلی بودند برای اینکه پسر شرور مونته ویدئو یک شبه تبدیل به منفورترین آدم روی زمین برای انگلیسی ها شود و همان جا تصمیم بگیرد دیگر هیچ وقت به انگلیس برنگردد. او به زندگی بین این حجم از نفرت عادت داشت، درست مثل جام جهانی ۲۰۱۰ که با دست هایش مانع گلزنی غنایی ها شد و پنالتی اساموا جیان به اوت رفت تا لوییزیتو رویای اولین صعود به نیمه نهایی جام جهانی آفریقایی ها را با دست هایش به باد دهد و همه آفریقا از او منتفر شوند.
به همه اینها اضافه کنید تمام آن تمارض ها و رفتارهای غیرورزشی اش را که باعث شده بود در کمتر استادیومی در اروپا مورد استقبال قرار بگیرد. این حجم از نفرت می تواند هرکسی را نابود کند؛ هرکسی غیر از لوییزیتو که زندگی اش را روی این نفرت بنا کرده است.
خیابان های بی رحم آمریکای جنوبی
درباره لوییز سوارز می گویند سبک بازی اش خصوصیاتی دارد که در کمتر فارغ التحصیل مدارس فوتبالی پیدا می شود. در دنیای امروز، کمتر روی توانایی های فردی و روحیه مبارزه طلبی افراد کار می شود. همه ما در زندگی ذره ذره این خصوصیات را از دست داده ایم. در ۳۰-۲۰ سال گذشته آدم ها در برابر همه چیز حفاظت می شوند و این تغییرات باعث شده همه در زندگی به افراد نرم تری تبدیل شوم. انگار که همه چیز فرموله شده باشد و این فرمولاسیون هم در نهایت، محصولاتی شبیه به هم را تولید می کند.
در دنیای امروز فوتبال دنیا هم مدارسی فوتبال آلمان، هلند یا حتی لاماسیا بازیکنانی تربیت می کنند که طبق اصول حرفه ای فوتبال رشد کرده اند. گرسنگی، روحیه مبارزه طلبی و جنگجویی در میان اصول آنها جایی ندارد. به خاطر همین هم هست که ۸۰درصد مهاجمان بزرگ فعلی اروپا از آمریکای جنوبی می آیند. کافی است نگاهی به فهرست بهترین تیم های اروپایی بیندازید. آلمان، اسپانیا، ایتالیا و انگلیس هیچ کدام مهاجم فوق العاده ای در اختیار ندارند. چیزی که مهاجم ها را از بقیه بازیکنان متمایز می کند، همین روحیه جنگندگی است.
چرا لوییز سوارز می تواند از کارتن خوابی در خیابان های مونته ویدئو به قله اروپا برسد، اما شاگردان مدارس فوتبال لاماسیا یا آلمان نمی توانند. بازیکنانی مثل لوییز سوارز، الکسیس سانچز و دی ماریا برای فرار از فقر به مبارزه از طریق فوتبال با زندگی رو می آورند. لوییز سوارز مجبور می شود در ۱۶سالگی برای تیم اصلی ناسیونال بازی کند و با هم تیمی هایی رقابت که چندسال بزرگتر از او هستند. تصور کنید که دی ماریا تا ۱۵ سالگی فقط در خیابان فوتبال بازی می کرده و مشغول کار در کارخانه ذغال سازی بوده است.
سخت می توانید چنین شرایطی را برای بازیکنان همسن آنها در اروپا متصور شوید. الکسیس سانچز و دیه گو کاستا هنوز هم رقابت با بازیکنان بزرگسالان در ۱۷-۱۶سالگی را مهم ترین عالم پیشرفتشان می دانند. به این اسم ها دقتی کنید. لوییز سوارز، سانچز، کاستا و دی ماریا. شبیه هیچ کدام آنها در مدارس فوتبال اروپا ساخته نمی شود. چون آنها در خیابان های کثیف و پر از خشونت آمریکای جنوبی، قبل از تکنیک های فوتبال، روحیه جنگندگی و مبارزه طلبی را فرا گرفته اند.
بازیکنی مثل لوییز سوارز ممکن است در سیستم تیمی بارسلونا حل شده باشد، اما همیشه موقع گره خوردن بازی فقط روحیه برنده بازیکنی مثل او می تواند بارسلونا را پیروز کند. درست مثل فینال لیگ قهرمانان برابر یوونتوس سوارز به جرات تنها بازیکن بارسلونا بود که در تمام نبردهای تک به تک با مدافعان یووه برنده بود و در نهایت هم گل برتری بارسا را درست زمانی که یووه تیم بهتر زمین بود، زد یا چند مرحله قبل تر و در بازی با منچستر سیتی، این سوارز بود که با روحیه جنگندگی اش و دو گلی که زد، کاتالان ها را به سلامت از ورزشگاه اتحاد من سیتی عبور دارد. فانتزیست های اسپانیایی، آلمانی های منضبط، ایتالیایی های تاکتیک گرا را بریزید دور، اگر دنبال ساختن بازیکنانی مثل سوارز هستید، بهترین جا خیابان های بی رحم آمریکای جنوبی است؛ خیابان هایی که فقط در صورت برنده بودن در آنها زنده می مانید.
نظر شما: